جدول جو
جدول جو

معنی سر بر زدن - جستجوی لغت در جدول جو

سر بر زدن
روییدن گیاه و پدید آمدن آن، ظاهر شدن آشکار شدن، طلوع کردن (آفتاب)
فرهنگ لغت هوشیار
سر بر زدن
روییدن، آشکار شدن، طلوع کردن
تصویری از سر بر زدن
تصویر سر بر زدن
فرهنگ فارسی معین
سر بر زدن
سر برکشیدن، طلوع کردن، ظاهر شدن (خورشید و)
متضاد: غروب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سر برکردن
تصویر سر برکردن
سر برآوردن، سر برداشتن، سر بلند کردن، قیام کردن، به پا خاستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر باز زدن
تصویر سر باز زدن
سر وا زدن، سر تافتن، سر برتافتن، نافرمانی کردن، سرپیچی کردن، ابا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر برزدن
تصویر سر برزدن
سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت، سر زدن، برآمدن آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پر پر زدن
تصویر پر پر زدن
بال و پر زدن پرنده
کنایه از جان دادن و مردن
فرهنگ فارسی عمید
(حَ خوَرْ / خُرْ دَ)
بسر بردن. (آنندراج). طی کردن. گذراندن. انجام دادن:
بسر برده یک ماه سام دلیر
ابا زال و با رستم شیرگیر.
فردوسی.
همه شب به باده تهمتن به می
بسر برد دستان فرخنده پی.
(کک کوهزاد).
اگر بدست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
- سر در جیب بردن، غروب کردن. رجوع به سر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ تَ)
دمیدن. طلوع کردن. طالع شدن:
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش بیامد بر شهریار.
فردوسی.
چو خورشید سر برزند زین نطاق
برآید ز دریا طراقاطراق.
نظامی.
سر برزده از سرای فانی
بر اوج سرای آسمانی.
نظامی.
چونکه نور صبحدم سر برزند
کرکس زرین گردون پر زند.
مولوی.
آفتاب از کوه سر برمیزند
ماهروی انگشت بر در میزند.
سعدی.
، بیرون آمدن:
گر بگویم شمه ای زآن زخمه ها
جانها سر برزند از دخمه ها.
مولوی.
، رسیدن. ترقی کردن. نائل گشتن:
مملکت شاد شد به شاگردی
تا تو سر برزدی به استادی.
مسعودسعد.
، تجاوز کردن. از حد گذشتن:
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خور چه چند چیز هویدا شد.
ناصرخسرو.
، رستن. روئیدن:
این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده
بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(حِ خوَرْ / خُرْ دَ)
جدا کردن سر. باز کردن سر از تن با ابزاری برنده چون خنجر و شمشیر و کارد و مانند آن:
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین.
مولوی.
طاقت سر بریدنم باشد
وز حبیبم سر بریدن نیست.
سعدی.
نه گر دستگیری کنی خرمم
نه گر سر بری بر دل آید غمم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ خَ دَ)
کنایه از اعراض کردن. (آنندراج). ابا کردن. امتناع کردن. نافرمانی کردن. جموح. جماح. (دهار) (ترجمان القرآن) : پس اگر روزی چند صبر باید کرد... عاقل از آن چگونه سر باززند. (کلیله و دمنه). شنیدم که سر از فرمان ملک باززد. (سعدی). سر از موافقت باززدم. (سعدی)
لغت نامه دهخدا
(حَ شُ دَ)
سر برآوردن که کنایه از یاغی شدن و نافرمانی کردن باشد. (برهان) (آنندراج) ، گذشتن. بررفتن. درگذشتن:
گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی
سخت زود از چرخ گردان ای پسر سر برکنی.
ناصرخسرو.
، بیرون آوردن سر از جایی. بیرون شدن نگاه کردن را. خروج. درآمدن. خارج شدن: کس را از غوریان زهره نبودی که از برج سر برکردندی. (تاریخ بیهقی).
سر برکن ای منوچهر از خاک تا پس از خود
ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی.
خاقانی.
در نتوان بست از این کوی در
بر نتوان کرد از این بام سر.
نظامی.
کین باز مرگ هرکه سر از بیضه برکند
همچون کبوترش برباید به چنگلی.
سعدی.
، سر بلند کردن. بلند کردن سر. سر برآوردن:
خیره چه سر اندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت سر برنکنی دانم.
خاقانی.
گر سر قدم نمی کنمش پیش اهل دل
سر برنمی کنم که مقام خجالت است.
سعدی.
از آن تیره دل، مرد صافی درون
قفا خوردو سر برنکرد از سکون.
سعدی.
تحمل کنان را نخوانند مرد
که بیچاره از بیم سر برنکرد.
سعدی.
گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم
اینچنین یار وفادار چو بنوازی به.
سعدی.
، طالع شدن. ظاهر شدن:
کوکب علم آخر سر برکند
گرچه کنون تیره و در خفیت است.
ناصرخسرو.
سر چو آه عاشقان برکرد صبح
عطر آتش زای زآن برکرد صبح.
خاقانی.
سرو بلند بستان با آنهمه لطافت
هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی.
سعدی.
، داخل شدن. درآمدن. رفتن:
هر لحظه سر به جایی برمیکند خیالم
تا خود چه بر من آیدزین منقطعلگامی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سر بردن
تصویر سر بردن
حمل کردن سر بریده، تند رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
جدا کردن سر (انسان و حیوان) از تن گردن زدن ذبح کردن، یا سر بریدن میبرند. گران میفروشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لب بر زدن
تصویر لب بر زدن
غرور و نخوت نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر پا زدن
تصویر سر پا زدن
پشت پا زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر وا زدن
تصویر سر وا زدن
اعراض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر باز زدن
تصویر سر باز زدن
امتناع کردن ابا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر برکردن
تصویر سر برکردن
سر بالا کردن، نافرمانی کردن عصیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پش بر زدن
تصویر پش بر زدن
بند زدن وصل آهنین زدن باهن بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زه بر زدن
تصویر زه بر زدن
شیرازه بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم بر زدن
تصویر دم بر زدن
((~. بَ زَ دَ))
نفس تازه کردن، آسودن، حرف زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سر بر کردن
تصویر سر بر کردن
((~. بَ کَ دَ))
سربلند کردن، سر درآوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سر باز زدن
تصویر سر باز زدن
((سَ. زَ دَ))
نافرمانی کردن، تمرد، سرکشی، طغیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سر بردن
تصویر سر بردن
((~. بُ دَ))
مجازاً، تند رفتن
فرهنگ فارسی معین
ذبح کردن، بسمل کردن، سر از تن جدا کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عیبی که دست مایه ی نکوهش دیگران بود، سر رفتن، دچار شدن، بی
فرهنگ گویش مازندرانی