بسر بردن. (آنندراج). طی کردن. گذراندن. انجام دادن: بسر برده یک ماه سام دلیر ابا زال و با رستم شیرگیر. فردوسی. همه شب به باده تهمتن به می بسر برد دستان فرخنده پی. (کک کوهزاد). اگر بدست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). - سر در جیب بردن، غروب کردن. رجوع به سر شود
بسر بردن. (آنندراج). طی کردن. گذراندن. انجام دادن: بسر برده یک ماه سام دلیر ابا زال و با رستم شیرگیر. فردوسی. همه شب به باده تهمتن به می بسر برد دستان فرخنده پی. (کک کوهزاد). اگر بدست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). - سر در جیب بردن، غروب کردن. رجوع به سر شود
دمیدن. طلوع کردن. طالع شدن: چو خورشید برزد سر از کوهسار سیاوش بیامد بر شهریار. فردوسی. چو خورشید سر برزند زین نطاق برآید ز دریا طراقاطراق. نظامی. سر برزده از سرای فانی بر اوج سرای آسمانی. نظامی. چونکه نور صبحدم سر برزند کرکس زرین گردون پر زند. مولوی. آفتاب از کوه سر برمیزند ماهروی انگشت بر در میزند. سعدی. ، بیرون آمدن: گر بگویم شمه ای زآن زخمه ها جانها سر برزند از دخمه ها. مولوی. ، رسیدن. ترقی کردن. نائل گشتن: مملکت شاد شد به شاگردی تا تو سر برزدی به استادی. مسعودسعد. ، تجاوز کردن. از حد گذشتن: بنگر کز اعتدال چو سر برزد با خور چه چند چیز هویدا شد. ناصرخسرو. ، رستن. روئیدن: این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست. ناصرخسرو
دمیدن. طلوع کردن. طالع شدن: چو خورشید برزد سر از کوهسار سیاوش بیامد بر شهریار. فردوسی. چو خورشید سر برزند زین نطاق برآید ز دریا طراقاطراق. نظامی. سر برزده از سرای فانی بر اوج سرای آسمانی. نظامی. چونکه نور صبحدم سر برزند کرکس زرین گردون پر زند. مولوی. آفتاب از کوه سر برمیزند ماهروی انگشت بر در میزند. سعدی. ، بیرون آمدن: گر بگویم شمه ای زآن زخمه ها جانها سر برزند از دخمه ها. مولوی. ، رسیدن. ترقی کردن. نائل گشتن: مملکت شاد شد به شاگردی تا تو سر برزدی به استادی. مسعودسعد. ، تجاوز کردن. از حد گذشتن: بنگر کز اعتدال چو سر برزد با خور چه چند چیز هویدا شد. ناصرخسرو. ، رُستن. روئیدن: این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست. ناصرخسرو
جدا کردن سر. باز کردن سر از تن با ابزاری برنده چون خنجر و شمشیر و کارد و مانند آن: ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندم برای پوستین. مولوی. طاقت سر بریدنم باشد وز حبیبم سر بریدن نیست. سعدی. نه گر دستگیری کنی خرمم نه گر سر بری بر دل آید غمم. سعدی
جدا کردن سر. باز کردن سر از تن با ابزاری برنده چون خنجر و شمشیر و کارد و مانند آن: ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندم برای پوستین. مولوی. طاقت سر بریدنم باشد وز حبیبم سَرِ بریدن نیست. سعدی. نه گر دستگیری کنی خرمم نه گر سر بری بر دل آید غمم. سعدی
کنایه از اعراض کردن. (آنندراج). ابا کردن. امتناع کردن. نافرمانی کردن. جموح. جماح. (دهار) (ترجمان القرآن) : پس اگر روزی چند صبر باید کرد... عاقل از آن چگونه سر باززند. (کلیله و دمنه). شنیدم که سر از فرمان ملک باززد. (سعدی). سر از موافقت باززدم. (سعدی)
کنایه از اعراض کردن. (آنندراج). ابا کردن. امتناع کردن. نافرمانی کردن. جموح. جماح. (دهار) (ترجمان القرآن) : پس اگر روزی چند صبر باید کرد... عاقل از آن چگونه سر باززند. (کلیله و دمنه). شنیدم که سر از فرمان ملک باززد. (سعدی). سر از موافقت باززدم. (سعدی)
سر برآوردن که کنایه از یاغی شدن و نافرمانی کردن باشد. (برهان) (آنندراج) ، گذشتن. بررفتن. درگذشتن: گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی سخت زود از چرخ گردان ای پسر سر برکنی. ناصرخسرو. ، بیرون آوردن سر از جایی. بیرون شدن نگاه کردن را. خروج. درآمدن. خارج شدن: کس را از غوریان زهره نبودی که از برج سر برکردندی. (تاریخ بیهقی). سر برکن ای منوچهر از خاک تا پس از خود ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی. خاقانی. در نتوان بست از این کوی در بر نتوان کرد از این بام سر. نظامی. کین باز مرگ هرکه سر از بیضه برکند همچون کبوترش برباید به چنگلی. سعدی. ، سر بلند کردن. بلند کردن سر. سر برآوردن: خیره چه سر اندازم بر خاک سر کویت گر بوسه زنم پایت سر برنکنی دانم. خاقانی. گر سر قدم نمی کنمش پیش اهل دل سر برنمی کنم که مقام خجالت است. سعدی. از آن تیره دل، مرد صافی درون قفا خوردو سر برنکرد از سکون. سعدی. تحمل کنان را نخوانند مرد که بیچاره از بیم سر برنکرد. سعدی. گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم اینچنین یار وفادار چو بنوازی به. سعدی. ، طالع شدن. ظاهر شدن: کوکب علم آخر سر برکند گرچه کنون تیره و در خفیت است. ناصرخسرو. سر چو آه عاشقان برکرد صبح عطر آتش زای زآن برکرد صبح. خاقانی. سرو بلند بستان با آنهمه لطافت هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی. سعدی. ، داخل شدن. درآمدن. رفتن: هر لحظه سر به جایی برمیکند خیالم تا خود چه بر من آیدزین منقطعلگامی. سعدی
سر برآوردن که کنایه از یاغی شدن و نافرمانی کردن باشد. (برهان) (آنندراج) ، گذشتن. بررفتن. درگذشتن: گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی سخت زود از چرخ گردان ای پسر سر برکنی. ناصرخسرو. ، بیرون آوردن سر از جایی. بیرون شدن نگاه کردن را. خروج. درآمدن. خارج شدن: کس را از غوریان زهره نبودی که از برج سر برکردندی. (تاریخ بیهقی). سر برکن ای منوچهر از خاک تا پس از خود ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی. خاقانی. در نتوان بست از این کوی در بر نتوان کرد از این بام سر. نظامی. کین باز مرگ هرکه سر از بیضه برکند همچون کبوترش برباید به چنگلی. سعدی. ، سر بلند کردن. بلند کردن سر. سر برآوردن: خیره چه سر اندازم بر خاک سر کویت گر بوسه زنم پایت سر برنکنی دانم. خاقانی. گر سر قدم نمی کنمش پیش اهل دل سر برنمی کنم که مقام خجالت است. سعدی. از آن تیره دل، مرد صافی درون قفا خوردو سر برنکرد از سکون. سعدی. تحمل کنان را نخوانند مرد که بیچاره از بیم سر برنکرد. سعدی. گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم اینچنین یار وفادار چو بنوازی به. سعدی. ، طالع شدن. ظاهر شدن: کوکب علم آخر سر برکند گرچه کنون تیره و در خفیت است. ناصرخسرو. سر چو آه عاشقان برکرد صبح عطر آتش زای زآن برکرد صبح. خاقانی. سرو بلند بستان با آنهمه لطافت هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی. سعدی. ، داخل شدن. درآمدن. رفتن: هر لحظه سر به جایی برمیکند خیالم تا خود چه بر من آیدزین منقطعلگامی. سعدی